پایان آسایش
يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ
اوایل که یادش می افتادم حالت تهوع می گرفتم. عجیب بود واسم! تا حالا همچی حالتی نداشتم. بعد از یه مدتی فکرشو که می کردم مثل این بود که یه چاقو کرده باشن تو دلم و چرخونده باشنش. الان ولی اون موقعا رو یادم رفته دیگه. تا این حد که می گم گذشت و رفت.
روزای اول خدمت توی یگان بدترین روزای عمرم بود.
توی آموزشی به افرادی برمی خوردم که خدمتشون فوق العاده سخت بود. باورم نمی شد یه آدم بتونه تو همچین شرایطی زندگی کنه. با بقیه سربازا در موردشون که بحث می کردیم همیشه آخر حر به اینجا می رسید که آدما عادت می کنن. من خودم از این حرف متنفر بودم چون فکر می کردم آدما حیوون نیستن که عادت کنن، هر چند که حرف درستی بود.
نمی دونستم سختی هایی هم برای خودم در پیشه. ولی خودمم عادت کردم!
اون روزا پایان کودکی و سرآغاز سختی ها بود.
- ۹۵/۰۹/۲۸